سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یک وجب تا بینهایت
خانه | ارتباط مدیریت |بازدید امروز:0بازدید دیروز:3تعداد کل بازدید:15301

علی :: 83/10/26::  5:23 عصر

با اجازهْ بزرگترها و کوچکترها و خودم انتقالی گرفتم به یه سرویس جدید

اینم آدرس جدیدم  http://vajab.blogfa.com


بازم می نویسم اینجا ولی خیلی کمتر


علی :: 83/10/12::  5:5 عصر

یکی بود، یکی نبود

یک مرد بود،یک زن بود که او هم تنها بود.زن به آب رودخانه نگاه می کرد و غمگین بود.مرد به آسمان نگاه می کرد و غمگین بود.

 

خدا غم آنها را می دید و غمگین بود.

خدا گفت:

شما را دوست دارم.پس همدیگر را دوست بدارید و با هم مهربان باشید.

مرد سرش را پایین آورد،مرد به آب رودخانه نگاه کرد،مرد را دید.

خدا به آنها مهربانی بخشید و آنها خوشحال شدند.خدا خوشحال شد و از آسمان باران بارید.

 

مرد دستهایش را بالای سر زن گرفت تا زیر باران خیس نشود،زن خندید.

 

یک روز زن پرنده ای را دید که به جوجه هایش غذا می داد.دستایش را به سوی آسمان بلند کرد تا پرنده میان دستهایش بشیند.اما پرنده نیامد.

پرنده پرواز کرد و رفت و دستهای زن رو به آسمان ماند.مرد او را دید.کنارش نشست و دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد.

 

خدا دستهای آنها را دید که از مهربانی لبریز بود.فرشته ها در گوش هم پچ پچ کردند و خندیدند.

خدا خندید و زمین سبز شد.

خدا گفت:

از بهشت شاخه ایی گل به شما خواهم داد.

فرشته ها شاخه ایی گل به دست مرد دادند.مرد گل را به زن داد.

آن را در خاک کاشت و خاک خوشبو شد.

 

 

پس از آن کودک متولد شد که گریه می کرد.زن اشک های کودک را می دید و غمگین بود.

فرشته ها به او آموختند که چگونه طفل را در آغوش بگیرد و از شیره جانش به او بنوشاند.

مرد زن را دید که می خندد.کودکش را دید که شیر می نوشد.بر زمین نشست و پیشانی بر خاک گذاشت.خدا شوق مرد را دید و خندید.وقتی خدا خندید،پرنده بازگشت و بر شانه ی مرد نشست.

 

خدا گفت:

با کودک خود مهربان باشید،تا مهربانی را بیاموزد،راست بگویید،تا راستگو باشد.گل و آسمان و رود را به او نشان دهید،تا همیشه به یاد من باشد.

 

روزهای آفتابی و بارانی از پی هم گذشت.زمین پر شد از گلهای رنگارنگ و لابه لای گلها پر شد از بچه هایی که شاد دنبال هم می دویدند و بازی می کردند.

 

خدا همه چیز و همه جا رو می دید.

خدا دید که زیر باران مردی دستهایش را بالای سر زنی گرفته است،که خیس نشود.

زنی را دید که در گوشه ای از خاک با هزاران امید شاخه ی گلی را می کارد.خدا دست های بسیاری را دید که به سوی آسمان بلند شده اند و نگاههای که در اب رودخانه به دنبال مهربانی می گردند و پرنده هایی که ...

 

خدا خوشحال بود

چون دیگر،

غیر از خدا هیچ کس تنها نبود.


علی :: 83/10/8::  11:45 صبح

به جای پاهای زن نگاه کرد ... هر لحظه به جای پای زن اضافه می شد و زن دورتر ... روی برف های سفید نور خورشید جای پاهای زن را درخشان تر می کرد ... و حال او فقط جای پا می دید که سفید سفید است ... و ... جای پا وجود دارد ولی اثری از زن نیست ...

روزها گذشته است

حال زن برگشته است تا شاید جای پاها را پر کند که شاید خالی نباشد ... تا بفهند که جای پا برای کیست و کسی آن را پر نکرده باشد ... ولی دریغ که جای پاهای سفید یخ بسته و کوچک شده اند و اثری از او نیست ... فقط ... فقط ... یک آدم برفی به درخت تکیه کرده ... آنجا جای مردی بود ... نه آدم برفی ...

شاید قصه گو آخر قصه را فراموش کرده بود ...

آزمودم زندگی دشت غم است شادی اش اندوه عیشش آرزوهای دراز کارها بسیار و فرصتها کم کاتم است عمر کوته...



لیست کل یادداشت های این وبلاگ
::تعداد کل بازدیدها::

15301

::آشنایی بیشتر::
::لوگوی من::
یک وجب تا بینهایت
::لینک دوستان::
::اشتراک::