سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یک وجب تا بینهایت
خانه | ارتباط مدیریت |بازدید امروز:5بازدید دیروز:2تعداد کل بازدید:15328

علی :: 83/9/27::  10:5 عصر

سخته ... خیلی ... چه زندگی چه زندگی کردن ...



چند روزه که با چیزای تکان دهنده پشت سر هم روبرو می شوم !! چرا نمی دونم ؟ شاید دنیا می گه باید یه تلنگردرست و حسابی بهت وارد بشه !!!



داشتم از خیابان ولی عصر رد می شدم، هوا سرد بود ، حتی از زیر کاپشن کلفت خودم سرمای  آزار دهندهّ صبحگاهی رو کاملأ احساس می کردم ، همه جا خلوت خلوت ... تک و تک ماشین ها داشتن زیاد می شدند ولی هنوز خبر زیادی از آدما توی پیادرو نبود ، ولی خوب که نگاه می کردی یه جاهایی آدما رو میدیدی ، می دونی کدوم آدما رو می گم همونایی که همه ازشون فراری هستند ... آره بی خانه مان ها رو می گم ... که خانه هاشون شده کارتون های شرکت های بزرگ که دارن به ناحق میلیاردی پول در میارن ... حالا چی ؟؟؟



اونا توی خانه هاشون دارن شب ها زندگی خوش و خرمی را زیر پتو های خوشخوابشون عرق می کنند ولی ...



ولی دیگه ادامه نداره ... هیچ کدوماز ماها نمی تونیم تصور کنیم که توی سرما وقتی دوتا بچه توی خیابان ولیعصراز سرما توی بغل هم می میرن( وسط تمدن ،وسط جایی که اسمش مرکز اسلام جهانی است جایی که صبح تا شب فقط جیغ جیغ می کنند که : آی مردم ... ما داریم کار می کنیم تا جامعه ایی بهتر از دیروز بسازیم ... البته که جامعه بهتر از دیروز می سازند ولی جامعهّ آنها مردم نیستند بلکه خانه هایشان هستند !!!)



فردای آن روز توی قسمت جنوبی میدان ولیعصرجلوی چند مأمور نظام جمهوری اسلامی  وسط پیادر روی شلوغ :



دختری هفت هشت ساله از شدت سرما زانوهایش را جمع کرده بود ... گریه ... صدای پا ... گریه ... صدای پا ...



او کیست ؟ برای چه هیچ لباس گرمی ندارد ؟  چرا چرا و هزار چرای دیگر که ما که ادعای بسیار داریم اینگونه راحت از کنار این ها رد می شویم بدون حتی نیم نگاه کوچکی ؟؟؟



تنها چیزی که در آن لحظهمی بینیم مردمی ( که دریغ حتی اسم آدم را روی آنها نمی توان گذاشت چه برسد به انسان !!! ) که به فکر خود زیر یقه های بالا دادهّ خود بودند یا دست هایشان در دستان همدیگر بود و به هم ابراز عشق و علاقه می کردند و در عین حال چند دختر با آرایش غلیظ در حال تجارت خود بودند ؟!!!!!!!!



حالا می خواهم بدانم ما مقصریم یا دولت یا من که اینها را دیدم و شب ها با ترس از دیده های خود به خواب رفتم ولی حتی هیچ کاری به جز اینکه شاید بتواند با این پول پاره ایی که به او می دهم بتواند جایی برای پناه بردن پیدا کند ... ولی افسوس ... فردا صبح زود که از تاکسی پیاده می شوم  آمبولانسی را می بینم که قسمت جنوبی ولیعصر ...



زندگی سخت است ... ولی نه به سختی زندگی کردن !!!



لیست کل یادداشت های این وبلاگ
::تعداد کل بازدیدها::

15328

::آشنایی بیشتر::
::لوگوی من::
یک وجب تا بینهایت
::لینک دوستان::
::اشتراک::